سلامی دادم . کمی آرووم تر شدم . عین بچه مودبها رفتم اون روبرو نشستم . راستش مدتهاست که گوش شنوایی جز این امامزاده برای دردهای دلم نیست ............مدتهاست ......
گفتم ....گفتم . از آنچه تا کنون ندیده بودم . از اون لحظه که پدر با اشک می گفت :.... از آن لحظه ای که مادر با چشمهای بارانی به من که بارانی تر بودم میگفت : تو دیگه چرا اشک میریزی تو که باید ...... به اینهمه چهره ی خسته . ناتوان .گفتم . گفتم از اونهمه صحنه ها که دیدنش هم برام ناباورانه بود . به آدمهایی که اونقدر رنجور و دلخسته بودن که ..... و گفتم از خدایی که در این نزدیکیست ............
میدونی بی پناه شدن . بی پشت و پناه شدن خیلی سخته ...... اینکه احساس کنی درد توی دلت بسیار بزرگتر از ....
دوستی بهم یاد داده بود که بگو توکل بر خدا و امید به دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج) . اما مگه من معصومم که مهدی فاطمه به همین راحتی بیاد و ........ میدونی انتظار دیدار ازش ندارم . اصلا دیگه انتظاری ازش ندارم . فقط ای کاش ...... پشت و پناه اونهایی میشد که امیدی جز دستهای یاریگر او و مادرش ندارن .
راستش جلوی مردم حفظ ظاهر هم بکنم . ولی گه گاهی کنترل از دست میدادم . وصل که میشدم . خودم رو رها میکردم .......
راستش خیلی وقت بود چنین وصالی رو تجربه نکرده بودم تشنه بودم . له له میزدم . سعی در حفظ ظاهر داشتم ولی گاهی ............
حالا جدی جدی آقاجون ...............
یا زهرا ..........